اول دبستان که بودم، سوار اتوبوس که میشدیم، تابلوی مغازهها، مقوای پشت وانتهای میوهفروش، فحشها و یادگاریهایی که با اسپری رنگ روی دیوارها مینویسند و در جنوب شهر به وفور دیده میشود، تابلوهای سهتایی بالای اتوبانها، پارچهنوشتههای از مکه و مدینه و کربلا و در محلهٔ ما حتی از مشهد برگشته را آرام برای خودم میخواندم. برخلاف اغلب مادرهای جدید، که یا هیس به بچههایشان نمیگویند، یا اگر هم بگویند، آن بچه به کتف چپش نیست، مادر من همیشه در اتوبوس تأکید میکرد که هیس! و من نهتنها به کتف چپ و راست که به چندجای دیگرم هم بود که اگر بلند حرف بزنم، مردم نگاهمان میکنند و هیچوقت دلم نمیخواست که مردم نگاهمان کنند، چون آنوقت فرشید عصبانی میشد. وقتی که برمیگشتم، شکل کلماتی که یادم مانده بود را مینوشتم و از خواهرم میخواستم که برایم بخواند تا حروف ناشناسش را یاد بگیرم؛ او برایم میخواند و آنهایی که ایراد داشت را تصحیح میکرد. تصمیم داشتم قبل از اینکه معلم، همهٔ حروف را آموزش بدهد، خودم همه را یاد گرفته باشم.
متولدین نیمهٔ اول سال وقتی به مدرسه میروند، هیچکدامشان هفت ساله نشدهاند اما وقتی وارد کلاس میشوند به همهشان میگویند هفتساله و مدام بابت ضعفهایشان، با هفتسالهها مقایسه میشوند. ششسالگی که وارد مدرسه شدم، کاملاً بیسواد بودم و متوجه شدم کسانی هستند که سال گذشته به جایی به نام پیشدبستانی میرفتهاند و در آنجا کمی سواددار شدهاند! اینجا نه اولین، اما پررنگترین احساس سرخوردگیام بود: اینکه من از همه ضعیفترم.
در آنزمان که در مدارس دخترانهٔ محلهٔ ما، جمعیت کلاسهای چهارم و پنجم در میانهٔ سال، به واسطهٔ ازدواج، به دو سوم میرسید، اینکه قبل از کلاس اول، کسی میتوانست بخواند و بنویسد، خیلی ویژگی خفنی برایش محسوب میشد و تا سالها، برچسب تیزهوشی رویش بود! مادرم یکی از روزهای اول مدرسه، جلوی مدرسه، یکی از همکلاسیهایم آشنا شده بود. به خانه که رسیدیم، برای اهالی خانه تعریف کرد که همکلاسی من، با کتابهایی که از چهارسالگی برایش خریدهاند و پیشدبستانیای که رفته است، دیگر کاملاً میتواند بخواند و بنویسد. مادرم با تعریفکردن این قصه، مُهر تأیید پررنگی بر سرخوردگیام زد. میدانستم که نهتنها در چهارسالگی، که در هیچسالی کسی برایم کتاب نخریده و من هم به پیشدبستانی نرفتهام، اما تصمیم گرفتم که قبل از پایان سال، خودم تمام حروف را یاد بگیرم؛ این کمکم میکرد تا سرخوردگیام را التیام دهم. هیچ کتابی که برای من باشد در خانهمان وجود نداشت، غیر از کتاب فارسیام و اتوبوسسواریهایم، وسیلهای برای تمرین نداشتم. گاهی با اضطراب و ترس، پنهانی، سراغ کتابهای مربوط به کاردرمانی و گفتاردرمانی فرشید هم میرفتم، اما با آنهمه ترس از رسوا شدن، چندان برایم مؤثر نبود. سرانجام، در فصل بهار، در حالی که چند درس از کلاس جلوتر بودم، تمام حروف الفبا را یاد گرفتم. با ذوق، در راهروی مدرسه به راه افتادم و تابلوهای روی در تمام اتاقها و کلاسها را خواندم. روی یکی از درها نوشته شده بود: کتابخانه. خانم کثیری، کتابدار مدرسهمان، داشت در را قفل میکرد که برود. رفتم کنارش و گفتم: اینجا کتاب هست؟» به شماره کلاسی که روی مقنعهام دوخته شده بود نگاه کرد و گفت: هست، ولی برای کلاس سوم و چهارم و پنجم.» گیجوار نگاهش کردم! گفت: اینجا به اولیها و دومیها کتاب نمیدیم، اگه خیلی کتاب دوست داری، باید بری کانون پرورش فکری.» نمیدانستم کجاست و چیست، اما در خانه آنقدر اسمش را گفتم که در نهایت مادرم قبول کرد در تابستان مرا ببرد و ثبت نام کند. قلک پلاستیکی آبیرنگم که شبیه وزنه ترازو بود را پاره کردم و محتویاتش را که شامل چند سکه دهتومانی و بیستوپنجتومانیِ دورطلایی و چند اسکناس پنجاهتومانی بود را روی هم گذاشتم و رفتم برای ثبت نام.
ساختمانی یک طبقه بود که بالای درش، روی تابلوی یشمیرنگ خاکگرفتهای نوشته شده بود: کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان». ساختمان، وسط فضایی جنگلکگونه قرار داشت. کنار ساختمان، روی علفهای خودرو، چند مرد سیهچرده، با موها و ریشهایی بلند و نامرتب و شه، چمباتمه دور هم حلقه زده بودند و دومینووار سرشان به سمت زمین خم میشد و دوباره بالا میآمد. خانم آزادی که قد بلند بود و چشمهای روشنی داشت، وقتی که عکسم را روی کارت عضویت مستطیلی حدوداً هشت در سیزده منگنه میکرد، به مادرم گفت: بهتره که خودتون بیارید و ببریدش، دیدید که این محدوده خیلی سالم نیست. بعداً اگه چیزی بشه ما مسئولیتی نداریم.» کارتم را که داد، پرسیدم میتوانم کتاب بردارم؟ گفت باید یک هفته بگذرد. بعد از آن، یک خانم جیغجیغویی آمد و هی شعرهای بینمک خواند و فقط به کسانی که به اسم کوچک صدایشان میکرد، اجازه داد تا کتاب بردارند، اما نگذاشت که من حتی دست به قفسهها بزنم! اینجا هم جای پررنگی برای سرخوردگی بود: خانم جیغجیغو فقط مرا به اسم کوچک صدا نمیکرد و من، تنها کسی بودم که حق نداشتم به کتابها دست بزنم. روزهای زوج، مختص دختران بود و میتوانستم به کانون بروم. با دختری دوست شدم که اسمش را بهخاطر ندارم، اما تاپ شیریرنگی به تن داشت و روسری گلدرشت سرخابی سرش بود. روی چانهاش جای زخمی داشت، که به گفتهٔ خودش از پلههای زیرزمین بیبیاش افتاده بود. دخترک از من بزرگتر بود و داشت کتاب هایدی را میخواند. با او دوست شدم تا بتوانم کتاب بخوانم، اما چون بزرگتر بود و سرعت خوانشش بیشتر بود، بدون اینکه اهمیتی به من بدهد، صفحه را عوض میکرد؛ در نتیجه، از کتاب هایدیِ مردم هم، چیزی نصیبم نشد! دو روز دیگر هم جیغجیغ شنیدم و از شعرهای بینمک نقاشی کردم، تا سرانجام وقتش رسید و توانستم به قفسهها دست بزنم و اولین کتاب قصهٔ عمرم را انتخاب کنم: کتابی با جلد سخت و نارنجیرنگ؛ ماجراهای آقا موشه. کتاب را برداشتم و یکی از صندلیهای دور از سر و صدا را انتخاب کردم و نشستم بهخواندن. هنوز ماجرای اولش را تمام نکرده بودم که گفتند وقت رفتن است. پرسیدم میتوانم کتاب را ببرم؟ گفتند فقط نه تا دوازدهسالهها اجازه امانت کتاب دارند. لعنت بر این سن لعنتی!
وقتی که بهخانه رسیدیم، بلوا بود. فرشید از نبودن مامان ترسیده بود و سرش را زخمی کرده بود و جیغ میزد، به دنبالش
بابا، دچار حمله عصبی شده بود و. شد، آنچه شد. بین شکاف دیوار و کمد، خودم را پنهان کردم و سرزنش کردم. این کاری بود که همیشه در حین و بعد از طوفانها و جنگهای خانه میکردم. شکاف بین دیوار و کمد، کنج امنی بود که میتوانستم در آن، خودم را به محکمه ببرم، تا خیال کنم حالا که تاوان بدیها را دادم، دیگر طوفان و جنگ نمیشود. مامان تصمیم گرفت که من دیگر به کانون نروم. خواهش کردم که بگذارد تنها بروم، دعوایم کرد و گفت آنجا پر از معتاد است. آنشب فهمیدم که به آن حلقهٔ مردان سیهچرده، میگویند معتاد و فارغ از نگاه تحقیرآمیزی که بهشان بود، دلم خواست که من هم معتاد بودم، تا آنقدر به کانون نزدیک میشدم!
وقتی که نه ساله شدم، کتابخانهٔ مدرسه رفت در تعمیرات چندصدسالهای که حتی هنوز هم مطمئن نیستم تمام شده باشد! همانروزها از کتابخانهای تلفنی با خبر شدم که برای کودکان و نوجوانان بود و به صورت آزمایشی در منطقهٔ ما تأسیس شده بود. غالباً چیزهای آزمایشی را در مناطق پایین اعمال میکردند؛ از آن میان، بعضیهایشان هم خوب از آب در میآمد! مثل همین کتابخانهٔ تلفنی! وقتی ثبت نام میشدیم، آلبومی با نام و مشخصات و کد و توضیح کوچکی از کتابها تحویلمان میدادند و ما به صورت تلفنی کد کتاب مورد نظرمان را وارد میکردیم و آقایی مهربان با موتور، کتاب را برایمان میآورد و دوهفته بعد، برای تحویلش برمیگشت. با اینکه توانستم در این کتابخانه، چندین کتاب را از اول تا آخر بخوانم، اما هنوز هم کو به کو و صفحه به صفحه، به دنبال ماجراهای آقا موشه میگشتم. اینکه اولین کتاب قصهٔ زندگیام ناتمام مانده بود، حس مثبتی برایم نداشت. گفته بودم که در کودکی وسواس عجیبی روی تمام کردن و خداحافظی داشتم! این دور شدنِ بیخداحافظی از اولین کتابم، برایم ناگوار بود.
ده ساله که شدم، در یکی از روزهای آبانماه، زنگ تفریح دوم بود که تصمیم گرفتم ولخرجی کنم و ساندویچ بخرم! در راهروی مدرسه، غرفهٔ کوچکی برای فروش کتابهای کودک و نوجوان ترتیب داده بودند. روی پیشخوانی که کتابها چیده شده بود، جلد سخت نارنجیرنگی توجهم را جلب کرد. بله، ماجراهای آقا موشه. رویش نوشته بود: برای کودکان پیشدبستانی، سالهای اول و دوم. درحالی که دانشآموز میز سوم ردیف وسط کلاسمان، آنشب حنابندانش بود، من داشتم پول ساندویچم را بعلاوهٔ پول پسانداز هفته بعدم را روی هم میگذاشتم تا ماجراهای آقا موشه را بخرم! و خریدم. به خانه که برگشتم، برادرم بابت پول زیادی که برای این کتاب داده بودم، بابت نفهمیام و اینکه کتاب مناسب سنم را انتخاب نکرده بودم، بابت ندانمبهکاریام، ولخرجیام، دوراندیشنبودن و هزار اتهام و برچسب تحقیرآمیز دیگر، سرزنشم کرد. وقتی که گریه کردم، رضایت داد تا به حال خودم رهایم کند. هنوز هم همینطور است، برای خودش خطکشی دارد و اگر خارج از آن خطکش رفتار کنیم، آنقدر نیش میزند، آنقدر شکنجهٔ روحی میدهد، تا مستأصل شویم و بههم بریزیم و ترجیحاً اشکمان در بیاید! خیال میکند آن گریه، نشان متنبه شدن است و از آن به بعد، بر طبق خطکشش خواهیم شد! وقتی رهایم کرد، با چشمانی اشکآلود، کتابم را در آغوش گرفتم و بین شکاف دیوار و کمد، خودم را پنهان کردم. تمام آنروز را در کنج امنم ماندم. هم جنگ شد، هم طوفان؛ اما آنروز، روز محکمه نبود. من، بهاندازه چند سال عقب بودم و باید اولین کتاب قصهٔ زندگیام را تمام میکردم. آنروز، کتابم را تمام کردم و آنقدر بزرگ شدم که بعد از آن، دیگر هیچوقت در شکاف بین دیوار و کمد جا نشدم.
شبها، سی دقیقه بعد از نیمهشب، مامان میوه پوست میکَنَد و در بشقاب خرد میکند و به بابا میگوید: بزن شبکهٔ بیستویک.» بابا میزند شبکهٔ بیستویک و آنوقت تا یکساعتونیم بعد از نیمهشب، شبیه زوجی که رفتهاند ماه عسل، با ذوق باهم میوه میخورند و مناظر سرسبز دو طرف ریل را به هم نشان میدهند.
آلنی آقاویلر، سلام
میخواستم برایت نامه بنویسم، فکر میکردم اکنون که باز هم ما مردمی دردکشیده هستیم، شاید خوب باشد که باز هم تو با آن قدرت ترکمنیات، با آن حرکات گالانیات، بیایی و باز هم به نفع مردم مظلوم مبارزه کنی، اما خوب که فکر کردم دیدم که دیگر وقت افسانه نیست.
آلنی، میدانم که نامه من چیزی را عوض نمیکند. اگر به فرض، برای من وقتی داشته باشی، شاید دعوایم کنی. آخر آن آلنیِ صحرا، دیگر خیلی کارها کرده بود و وقتی کسی خیلی کارها میکند، دست به نصیحت و دستورش خوب میشود، نگاه از بالا به پایینش زیاد میشود. بسیار محتمل است که بزنی در همان فاز نصایحت به پالاز که: باید به نفع ملت رنجکشیده بجنگی و.
ممکن است بگویی: عزیز من! نترس! با صدای بلند گریه کن، شاید همسایهات با صدای گریهٔ تو از خواب بیدار شود.»
مرا ببخش آلنی، نه! من نوهٔ هیچ گالانی نبودهام. من مارال نیستم که برای آلنیام تفنگ به دوش در تنگهها تیر بیاندازم. در تاریخ و شجرهام نیز هرگز کسی آنقدر جسور نبوده است که سولمازی را از قبیلهٔ دشمن، از چادرشان و سر سفرهشان بد و ببرد. نه آلنی. دیگر نمیخواهم با صدای بلند گریه کنم. بگذار راستش را بگویم: دیگر قهرمان افسانهای طلب کردن را دوست ندارم. قصهات زیباست آلنی، انکار نباید کرد، اما قهرمانی که با یک دست، چندین مأمور را حریف است به درد این روزهایمان نمیخورد. اینبار دلم میخواهد با کسی حرف بزنم که معمولی باشد، درست مثل خودمان؛ که شاید با صدای خنده و شوخیهایش همسایهاش را بیدار کند. راستش دلم میخواهد با ساموئل حرف بزنم. میدانم سرت شلوغ است، سرت حسابی گرمِ درمانِ دردِ ملتِ رنجکشیده است، گرمِ مبارزه است، برو که احتمالاً علی و مارال و ملا قلیچ و آمانجان ابایی برایت نامه دادهاند، برو که میدانم تو برای این نامههای پیشپاافتاده وقت نداری. فقط قبل از رفتن، بی زحمت، ساموئل هامیلتون را صدا کن و بگو که باقیِ نامه را او بخواند.
ساموئل،
حالت چهطور است؟ حتم دارم که مثل همیشه چشمان آبیرنگت پر از شور زندگیست و اطراف چشمانت، پر از چینهای ناشی از خنده. دره سالیناس در چه حال است؟ هنوز هم به همان زیباییست که بود؟ چند روز دیگر بهار میشود. به گمانم درهتان اینروزها باید تابلوی خواستنیای شده باشد. راستی! این ویروس کوفتی که به همهجا رفته است، آنجا، به دره سالیناس هم رسیده است؟
ساموئل، فکرش را هم نمیکنی! قرنطینه و محدودیت، مرا به جایی رساند که با گوشپاککن برای خودم قلم ساختهام تا بتوانم در تلفنهمراهم نقاشی کنم. میدانم که به اندازه اختراعات و اکتشافات تو خوب و زیبا و کاربردی نیست، اما حدس میزدم که تو کسی باشی که همان واکنش مورد علاقهٔ من را نشان میدهی: ذوقزدگی و احسنت گفتن. میدانم که تو مثل کسانی که آرزوی نجات دنیا را دارند، در ذوقم نمیزنی که: این کارهای بیارزش چیست و بلاه بلاه؛ و البته جوگیر هم نمیشوی که: برو پول در بیاور! آخر خدا را شکر تا یادم میآید تو خودت هم در زمینه پول در آوردن لنگ میزدی.
ساموئل، این آلنی عجله داشت، نگذاشت بگویم که برایتان کمی الکل فرستادهام. خودتان بین هم تقسیمش کنید، خدا را شکر میدانم که هر دو عادلید. نگران لیزا هم نباش. بگو که برای ضدعفونیکردن استفادهاش میکنی. اینروزها همه استفاده میکنند. البته که اگر آن ویروس کوفتی به آنجا هم رسیده باشد، پیشنهاد میکنم که واقعاً هم بیشترش را نگه داری برای ضدعفونیکردن، هر چند میدانم که در این زمینه، حرف گوشکن نیستی!
ساموئل، سلام مرا حتماً به لی برسان، نمیدانید چهقدر دلم میخواهد یکبار، وقتی که با هم گفتوگو میکنید، من هم در کنارتان باشم. آخر هیچکس نمیتواند مثل شما دو نفر حرف بزند، کجا میشود آن دیالوگهای پینگپنگی و فیلسوفانهای که میانتان رد و بدل میشود را پیدا کرد؟! البته پیشاپیش خواهش میکنم که لطفاً برای من چای بگذارید؛ اثر چای در من، مشابه اثر آن مایع ضدعفونیکننده، در شماست!
ساموئل، امیدوارم برای زمین خودت هم راهی برای رسیدن به آب پیدا کرده باشی. من مطمئنم که بالاخره از پس آن هم برآمدی و یا به زودی خواهیآمد.
ساموئل، خودمانیم، بگذار بگویم که اینبار از اینکه لااقل در یک نگاه کلی، تمام جهان، درگیر یک درد شدهایم، بیشتر کمکم میکند تا قوی بمانم.
یادت میآید چه گفته بودی؟ میگفتی: یه انسان باید بدونه که استثنایی بودن تو این دنیا آدم رو خیلی تنها میکنه.» میگفتی: زیرکی نشونه محدودیت ذهنه؛ زیرکی به آدم میگه چیکار نکنه، چون زیرکانه نیست.» میدانم ساموئل.
اینبار نه مثل آلنی، استثنایی، که میخواهم درست مثل تو، معمولی، با تمام خطاهایم، با تمام خاکستریهای وجودم، تا همانجایی که از اکتشافات و حرفها و فکرهایم برمیآید، در ساختن بهشت درهمان بکوشم.» درست مثل آتشی با دود، مثل مردی مهربان و شوخطبع که از دنیا انتظار زیادی ندارد، که با کتابهایش و فکرهایش، برای هر چیز راهی کشف میکند تا خانهاش را، آب زمینش را و بهشت درهش را ذرهذره بسازد. شاید اینبار نجنگیدن راه بهتری باشد. شاید باید مثل تو شویم. همانقدر ظریف و سازگار؛ با چشمانی پر از شور زندگی و چروکهایی در اطراف چشمانمان، که نشان خندههایمان است.
خدانگهدارتان
+آلنی از کتاب آتشبدوندود» نوشتهٔ نادر ابراهیمی و ساموئل از کتاب شرقِ بهشت» نوشتهٔ جان اشتاینبک.
+جملات داخل گیومه از کتابهاست.
به دعوت آقاگل
با دعوت از: رامین و حوراءرضایی
خانوادهای در اولویت کووید نوزده هستیم: بیمار ریوی داریم، بیمار کلیوی داریم، فرد مسن داریم، کسی را نیز داریم که آنچه خوبان همه دارند، وی تنها دارد! چون خانواده هستیم، اینها را بهصورت وراثتی به یکدیگر هدیه دادهایم و باز هم چون خانواده هستیم و ارتباطمان باهم اجتنابناپذیر است، نه وماً برای جان خودمان، که برای جان یکدیگر، بیش از ده روز است که در یک خانه نقلی، دور هم نشستهایم و از اینهمه روز و ساعت و لحظه در کنار هم بودن، به وضوح خسته شدیم! هر دم، به بهانهٔ دراز بودن دم خر و باز بودن در گنجه و گرامافون زدن شوهر پیرزنی، به هم گیر میدهیم و دقایقی بعد از هم عذرخواهی میکنیم و این زنجیره، با کیفیتی بالا یا پایین، ادامه دارد. دیگر روزمان با شنیدن آواز گنجشکان و بلبلان و وانتی میوهفروشی که سیبزمینیای به زردی زعفران میآورد، آغاز نمیشود، بلکه آن را با شنیدن جمله: وقت بهخیر، چهطور میتونم کمکتون کنم؟» آغاز میکنیم. با مقاومت علیه بیداری، ادای خوابیدن درمیآوریم تا خیال کنیم حالا که هیچچیز دنیا در دست ما نیست لااقل خوابمان دست خودمان باشد که صدای رسای گوینده شبکه خبر که از محتکران ماسک و الکل و دستکش حرف میزند، مشتیست بر دهان خیال باطلمان!
علیایحال، روزمان را شروع میکنیم و دستهایمان را میشوریم. گلدانهایمان را آب میدهیم و دستهایمان را میشوریم. نان و حلوایمان را میخوریم و دستهایمان را میشوریم. میرویم که پرتقالی و خیاری به تنمان بدهیم که تصور کنیم بازوهای گلبولهای سفیدمان قلمبهتر میشود و شمشیرهایشان تیزتر که میبینیم دیگر نه پرتقالی و نه نانی داریم! از روی ناچاری، باز هم دستهایمان را میشوریم!
زرهپوش خارج میشویم و از هر بنیبشری که میبینیم، با فاصلهای سهبرابر فاصله شرعی میایستیم و با شنیدن صدای هر سرفهای، تخیلمان تصاویری از کوویدهای نوزده را نشانمان میدهد که لباس سربازان لشکر عمربنسعد را پوشیدهاند و به ریههایمان هجوم آوردهاند! به نانوایی میرویم و در دو راهی پول دادن یا کارت کشیدن، کارت کشیدن را انتخاب میکنیم که شرط عقل را بهجا آورده باشیم. نان را در بقچه میگذاریم و حجابش میکنیم که از دستدرازی کوویدهای نوزده مصون باشد و پرتقال میخریم و از شر توهماتمان به خدا پناه میبریم. آستینمان را پایین میکشیم تا بهعنوان حائلی بین انگشتمان و زنگ خانه باشد. آستینمان را به محض رسیدن به خانه، روی بخاری داغ میکنیم که کوویدهای نوزده احتمالی را جزغاله کرده باشیم! کارت بانکیمان را گنایی میکنیم و دستهایمان را میشوریم. مینشینیم که از این جبر زمانه، برای خودمان توفیقی بسازیم که میبینیم رنگمان فاسد شده است. به قیمت اخیر رنگها فکر میکنیم و حدس میزنیم که مثل اصحاب کهف، هنگام خریدشان، غافلگیر شویم. به بازار فکر میکنیم و لشکریان کووید نوزده که در آنجا، برای خودشان پاتوقی دارند، پشیمانمان میکنند!
به کتابها فکر میکنیم و کاغذ و قلمی ساده؛ میخوانیم و مینویسیم و میکشیم، اما صدای پشتیبان دورکارشدهمان که کماکان در تلاش است تا بداند چهطور میتواند به افراد آن طرف خط کمک کند، صدای مردان ت -که کاش بهجایشان درخت نشانده بودیم-، صدای گیر دادن افراد خانه به طول دم خر و هزاران صدای دیگری که هست و نیست، تمرکزمان را مخدوش میکند و خواندهها و نوشتهها و کشیدههایمان هم به جای خوبی نمیرسند.
میرویم سراغ گلکاری و جابهجایی وسایل سنگین و خانهتکانی و بتونهکاریِ در و دیوار، تا علاوه بر روحدرد و ذهندرد، خودمان را دچار پادرد، کمردرد و بدندرد نیز بکنیم؛ تا خیالمان راحت باشد بین روح و جسممان فرق نگذاشتهایم و در توانمان، به هر دو، دردی که ازمان برمیآمد را دادهایم!
شب، روی تمام خستگیها و دردهایمان دیکلوفناک میمالیم و به خواب میرویم. در خواب میبینیم که پیاز کیلویی پانزدههزار تومان نیست. که راننده اتوبوس دستگاه کارتخوانش را دستکاری نمیکند. که هوای شهرمان بوی فاضلاب نمیدهد. که وقتی کسی به زمین افتاد، دستمان را به سمتش دراز میکنیم. که وانتی میوهفروش، هنوز هم از سیبزمینیهایی به زردی زعفران، نانی میخورد. که اعتماد، لای تمام آجرهای شهر، لای تمام ذرات هوا، در جریان است. که نان، برای هیچکس گران تمام نمیشود. که انتقام سخت را بی خطای انسانی گرفتهایم. که کرونا را شکست دادهایم.
پنجرههایش بزرگ و عریض است، درست شبیه پنجرههایی که همیشه در خوابهای نهچندان واضحم میبینم. بالاترین طبقهٔ یک ساختمان پنج طبقه است و درست مقابل یک بلوار عریض و گَل و گشاد و طویل. طویل بودنش خیلی مهم نیست، چون تنها بخشی از آن در قاب پنجرهمان دیده میشود، اما گَل و گشاد بودنش برایم دوستداشتنیست، چون آنوقت، آدمهای زیادی را بهطور همزمان میتوانم ببینم. همینطور که گردنبند طبیام را بستهام و روی سقف قلممویم را حرکت میدهم، به بهانه دردِ گردن، هر چندثانیه یکبار، سرم را صاف میکنم تا خیابان را دید بزنم، مثلاً همینطور که چشمم به ردیف نانهای باگت جلوی ساندویچفروشی است، میبینم که آن دست خیابان دختری با پالتوی آبی با قدمهای تند و عصبی راه میرود و پشت سرش پسری تقریباً میدود. پسر، دست روی شانهٔ دختر میگذارد و دختر، دستش را پس میزند و تندتر راه میرود. پسر، دنبالش میرود و از دختر جلو میزند و چیزی را توضیح میدهد و برای بهتر توضیح دادن، دستهایش را به کمک میطلبد، دختر، رویش را از پسر برمیگرداند و همچنان تند راه میرود. به آن دست خیابان و ردیف نانهای باگت برمیگردم. کمی عقبتر و نرسیده به ردیف باگتها، پیرزنی با واکر چرخدار، آرام آرام در حال طی کردن طول پیادهرو است. ماشین پلیسی از کنار یک ۲۰۶ مسی که پارک شده است عبور میکند، چند متری نگذشته است که دنده عقب میگیرد و کنار ۲۰۶ میایستد. یک افسر با چهار ستاره روی شانههایش، از صندلی شاگرد پیاده میشود و همهطرف ۲۰۶ را ورنداز میکند، به سربازی که پشت فرمان نشسته است، اشاره میدهد و بعد سوار میشود و حرکت میکنند. به آن دست خیابان برمیگردم، دختر و پسر از میدان دید من، یعنی قاب پنجره، خارج شدهاند. به باگتها برمیگردم، حالا دیگر پیرزن نه تنها به باگتها رسیده است، بلکه از آنها عبور هم کرده است. صاحب ساندویچفروشی میآید و کرکره را بالا میکشد و بستههای نان باگت را یکییکی میبرد داخل. یک وانت نیسان جرثقیلدار سر میرسد و ۲۰۶ مسی را میبرد. صاحب ساندویچفروشی با رومه و شیشهپاککن درحال پاککردن شیشههای مغازهاش است. پیرزن واکردار هنوز از میدان دید من، یعنی قاب پنجره، خارج نشده است و همچنان آرام آرام طول پیادهرو را طی میکند. پسر و دختری نوجوان که برای من، تنها راه تشخیصشان از هم، رنگ سوییشرتشان است، با اسکیتبوردشان طول خیابان را مسابقه میدهند. یک پراید هاچبک به ماشین قد بلند درشتی میزند. آقای بیمویی که عینک آفتابی زده است از ماشین قد بلند پیاده میشود و به آقای پشت فرمان پراید میگوید که از ماشین پیاده شود. زیادی به هم نزدیک شدهاند! شقیقههایم میکوبد از اضطراب دیدن دعوایی که محتمل است! سرم را بالا میگیرم و با طرح روی سقف درگیر میشوم تا دعوای احتمالی را نبینم، اما کنجکاویام اجازه نمیدهد و با همان سر بالا، چشمهایم پایین را دید میزنند. چند نفر دیگر آمدهاند تا حائل بین دو راننده باشند و میانجیگری کنند. شقیقههایم آرامتر میشوند. ماشین پلیس میآید و کنار دو ماشین مصادف شده(!) میایستد و دوباره همان افسر چهار ستاره پیاده میشود. دور و بر ماشینها میچرخد و ورندازشان میکند. میپرسم: نباید برای تصادف، ماشین پلیس آبی بیاد؟ چرا سبز اومده؟» کسی جواب نمیدهد!
به آن دست خیابان میروم. پیرزن واکردار رفته است. صاحب ساندویچفروشی شیشههای مغازهاش را برق انداخته است و دیگر بیرون نیست. به خیابان نگاه میکنم. بهجز چند ماشین پارک شده در حاشیه بلوار، هیچکس در آن نیست، حتی ماشین پلیس و ماشینهای مصادف شده هم رفتهاند. دلم میگیرد. از این که در قاب پنجرهام آدمها در رفت و آمد نباشند، دلم میگیرد.
سرم را بالا میگیرم تا نقاشیام را تمام کنم. خیلی نگذشته است که نقطهٔ آبی متحرکی در قاب پنجره، چشمم را به سمت خودش میکشاند، دلم باز میشود: آدم!
دختر پالتو آبی است که دیگر تند و عصبی راه نمیرود. پسر اینبار، دستش را برای گرفتن دست دختر به کمک طلبیده است و دختر، دیگر دست پسر را پس نمیزند. کنار هم با قدمهای آهسته راه میروند، جلوی ساندویچفروشی میایستند، حرف میزنند و بعد میروند داخل.
خیابان دوباره شلوغ شده است. پر از آدم است. دلم ساندویچ میخواهد. نون» را که همیشه پایهٔ شکموییهایم است صدا میزنم: دلت ساندویچ نمیخواد؟!» با همان ذوق همیشگی پاسخ میدهد: میخواد، میخواد!»
نه سال قبل، بهار بود، یکی از روزهای اواسط فروردین. برای اولینبار میخواست با همدانشگاهیهایش بیرون برود. معصومه دعوتش کرده بود که با هم بروند پارک و دورهم بگویند و بخندند و خوش باشند. برایش راحت نبود؛ فکر میکرد در دوران دانشجویی، اگر کاری جز درس خواندن بکند، خوشگذرانی بیخود است! فکر میکرد دانشجو فقط و فقط باید دانش بجوید! گفت که اگر من را هم با خودش ببرد احساس بهتری دارد، به همین خاطر اطلاع داد که من هم همراهش خواهم بود. خوشحال شدند و برنامه این شد که آنها هم خواهرهایشان را همراهشان بیاورند.
بهار بود، یکی از روزهای اواسط فروردین. جلوی ورودی متروی انقلاب، یکی یکی رسیدیم و چاقسلامتی کردیم و به همدیگر معرفی شدیم. معصومه که خانهشان از همه نزدیکتر بود، شاداب و خندان و بیاضطراب همراه کوچک خوشحالترش به ما رسیدند. خواهرش موهای زیبایی داشت، پرانرژی بود اما نسبت به همسن و سالانش کم حرف میزد. اگر حرفی داشت و دلش میخواست بگوید، اول جملهاش یک آجی» میگذاشت و ظاهراً خطاب به خواهرش میگفت و چون به همهمان نگاه میکرد، میفهمیدیم که در واقع خطاب به همهمان گفته است.
ما بیشتر از بقیه غریبی میکردیم و کمتر حرف میزدیم. معصومه حواسش به ما بود. در قدم زدن مدام مراقب بود که ما جا نمانیم و جدا نیفتیم و بیشتر با ما همقدم میشد و با ما گپ میزد. هنگام عکس یادگاری گرفتن هم، دکمه دوربین را که میزد، میآمد کنار ما میایستاد و یا مینشست. روی چمنها دور هم که نشسته بودیم هم، حواسش بود که ما هم حرف بزنیم، نظر بدهیم، خاطره تعریف کنیم. درست شبیه یک میزبان آدابدان که مراقب است به هیچکدام از مهمانها بد نگذرد و چیزی کم و کسر نداشته باشند، حتی مهمانهای خجالتی و دیرجوش!
بهار بود، یکی از روزهای اواسط فروردین. سر کارگر که رسیدیم، خیلی گرم ما را در آغوش گرفت و از اینکه دعوتش را پذیرفتیم اظهار خوشحالی کرد. گفت که امیدوار است زیاد همدیگر را ببینیم و گفت که لطفاً زیاد باهم بیرون برویم. خواهرش لبخند میزد و به نشانهٔ تأیید سر تکان میداد. خداحافظی کردیم.
در راه که میآمدیم هر دو اتفاق نظر داشتیم که اگر معصومه نبود، احتمالاً خیلی سخت میگذشت.
دیگر بیرون نرفتیم. چرا؟ نمیدانم! فارغالتحصیل شدند؛ شمارهها عوض شد؛ همدیگر را گم کردند. دیگر اتصالی اتفاق نیفتاد. من، تنها یک خاطره و چند عکس یادگاری از آن روز دارم، که در آنها روسریام کج است و معصومه و مهدیه، از همهمان بیشتر خندیدند.
زمستان شد، یکی از روزهای اواسط دی؛ معصومه و مهدیه و صد و هفتاد و چهار نفر دیگر، رفتند و دیگر بازنگشتند.
عانهٔ تازهشان را دیدم، مهدیه بزرگ شده بود، معصومه، هنوز هم شاداب و خندان و بیاضطراب بود.
زمستان شد، یکی از روزهای اواسط دی.
حالم که بد است درست و واضح حرف نمیزنم؛ خیلی گریه میکنم؛ با کسانی که برایم عزیزترند بدرفتار میشوم؛ دوستداشتنیهایم را از خودم سلب میکنم؛ خیلی خودم را به چالش میکشم؛ خیلی راه میروم؛ خیلی کار میکنم و خودم را خسته و ضعیف و گاهی بیمار میکنم.
حالم که خوب است خیلی بیشفعال میشوم؛ خیلی حرف میزنم؛ خیلی تکان میخورم؛ خیلی غذا میخورم؛ خیلی میخندم؛ خیلی شوخی میکنم؛ دوستداشتنیهایم را بذل و بخشش میکنم؛ خیلی خودم را به چالش میکشم؛ خیلی راه میروم؛ خیلی کار میکنم و خودم را خسته و ضعیف و گاهی بیمار میکنم.
وقتی که از خودم و روزهایم خسته میشوم، خودم را مقصر تمام دردهایم میبینم و این مقصر دیدن مرا به سمتی میکشاند که نتیجه میگیرم باید خودم را سختی بدهم تا تاوان کوتاهیهای کرده و نکردهام باشد، تا به آرامش برسم.
همین است که به هر قیمتی برای خودم رنج و خستگی میخرم: بدون استراحت سر کار میروم؛ در طول کار، حالتهای نشستن و ایستادن سخت و نا راحت را انتخاب میکنم؛ با ابزار و قلمموهایی که به خرابی میل میکنند و پالتی که برای آنکار ساخته نشدهاست، نقاشی میکنم؛ به جای برداشتن کاغذ تازه، تکه کاغذهای باقیمانده از قبل را به هم وصله میزنم و با مدادهایی که نوکشان لق میزند و درشان شکسته است، طراحی میکنم؛ مسیرهایم را تا جایی که پا درد بگیرم پیاده میروم و اگر بخواهم سواره باشم، اتوبوس و مترو را در سختترین شرایطشان نیز به تاکسی خطی و ماشین دربست ترجیح میدهم. اگر پروژهای در دست نباشد، کارهای معمولی که برای انجام وجود داشته باشد را به عهده میگیرم و آنها را نیز با خستگی و چالش، به انجام میرسانم: مثلاً برای رفتن به مقصدهایم، مسیرهایی را انتخاب میکنم که چرخاندن لقمه دور سر است و مناسب بز کوهی!
وقتی که با خودم دوست میشوم و زیباییها زورشان بیشتر میشود، قدردان داشتههایم میشوم و این قدردانی مرا به سمتی میکشاند که نتیجه میگیرم باید تا جایی که امکان دارد از داشتههایم استفاده کنم. داشتههایم میتواند تن و بدن سالمم باشد که قادرم تمام قسمتهایش را به کار بگیرم: پای راه رفتن، دست کار کردن، دستگاه گوارش، زبان، دهان، سر، قلب، ذهن و خیال نامتناهی و.
همین است که باز هم بیکار نمیمانم و به هر شکلی که شده با تمام توان از تمام داشتههایم استفاده میکنم: باز هم بدون استراحت سر کار میروم؛ در طول کار، حالتهای نشستن و ایستادن سخت و نا راحت را انتخاب میکنم؛ باز هم با ابزار و قلمموهایی که به خرابی میل میکنند و پالتی که برای آنکار ساخته نشدهاست، نقاشی میکنم؛ باز هم به جای برداشتن کاغذ تازه، تکه کاغذهای باقیمانده از قبل را به هم وصله میزنم و با مدادهایی که نوکشان لق میزند و درشان شکسته است، طراحی میکنم؛ باز هم مسیرهایم را تا جایی که پا درد بگیرم پیاده میروم و اگر بخواهم سواره باشم، اتوبوس و مترو را در سختترین شرایطشان نیز به تاکسی خطی و ماشین دربست ترجیح میدهم. اگر پروژهای در دست نباشد، باز هم کارهای معمولی که برای انجام وجود داشته باشد را به عهده میگیرم و آنها را هم با استفاده از تمام داشتههایم، به انجام میرسانم: مثلاً باز هم برای رفتن به مقصدهایم، مسیرهایی را انتخاب میکنم که چرخاندن لقمه دور سر است و مناسب بز کوهی!
این روزها که دردهایمان بیشتر شده است و هوای کثیف و بدبوی شهرمان هم ریههای نیمسوزم را به چالش کشیدهاست و عموماً روزگارمان خودش بهتنهایی برایمان چالش دارد، سعی میکنم که کمتر روزگارم را پیچیده کنم، اما هنوز هم ناخودآگاه خودم را به چالش میکشم؛ در عوض میتوانم کنار اتوبانی که قدم میزنم وقتی حال خوبی دارم، بهار دلکش» و مرغ سحر» و رسوای زمانه» و به سوی تو» بخوانم و وقتی حال بدی دارم، بلندبلند گریه کنم؛ میتوانم از فرط خستگی، راحت به خواب بروم؛ میتوانم از اینکه اینقدر توان و انرژی دارم و هنوز از پس خیلی چیزها برمیآیم احساس خوبی داشته باشم؛ میتوانم خودم را در مقابل درد و رنجهای پیشپاافتاده واکسینه کنم. اینکه دردم را خودم انتخاب کنم و از پسش بربیایم، برایم مثل یک تمرین است، قبل از اینکه دردهایی که انتظارشان را ندارم، خودشان را بر من تحمیل کنند! لذت میبرم از اینکه انجام کارها را به روشهای نامعمول امتحان کنم و موفق شوم. من و درون پرحرکتم نیاز به چیزی فراتر از کار معمولی داریم؛ نیاز به سختی، نیاز به پیچیدگی، نیاز به کشمکش درونی!
این است که هنوز هم خودم را به چالش میکشم؛ خیلی راه میروم؛ خیلی کار میکنم؛ اما راستش این است که گاهی هم از اینکه اینقدر دیر خسته میشوم، خسته میشوم.
بیدار که میشوم زمانم را نمیدانم، اولش میدانستم اما حالا دیگر فقط میدانم که بعد از آن زنگ هشدار بیدارکننده باید حاضر شوم و بیرون بروم. وقتی که بیرون بروم، زمان خودش را نشانم میدهد. آن خانم و آقای میانسالی که هر روز باهمند و خانم در حال متهم کردن آقا به بیمسئولیتیست را باید مقابل بنگاه املاک سر خیابان ببینم، اگر بنگاه املاک را گذرانده باشند و مرد در حال دفاع از خودش باشد، یعنی دیر شده است. آن پسر جوان دوچرخهسوار را باید درحالی که دوچرخهاش را زیر بغل زده است، روی پلههای پل عابر پیاده ببینم و اگر پلهها را پشت سر گذاشته باشد و سوار دوچرخهاش باشد، یعنی دیر شده است. آن پسر لاغر اندام مشکیپوشی که به من لبخند میزند را باید در حالی که خلاف جهت من از عرض خیابان عبور میکند، ببینم و اگر از خیابان عبور کرده باشد و در پیادهرو به من لبخند بزند، یعنی دیر شده است.
وقتی سوار اتوبوس میشوم، اول خط است و گزینههای زیادی برای انتخاب صندلی دارم، اما در اتوبوسسواریهای فصل گرما، نکتهای قابل اعتنا وجود دارد و آن این است که کدام صندلی را انتخاب کنم تا گرمای کمتری را متحمل شوم. ابتدا باید در نظر بگیرم که صبح است یا بعد از ظهر و جهت تابش از چپ است یا راست، بعد از آن هم، چند دقیقه وقت لازم دارم تا تمام مسیر و جهت پیچیدنهای اتوبوس را مرور کنم و بر اساس آن و این، مناسبترین صندلی را برگزینم و بنشینم. هر روز بر همین اساس، صندلی برعکس سمت موافق درِ اتوبوس را انتخاب میکنم و کنار پنجره مینشیم. هر روز اتوبوس حرکت میکند و من مشغول خواندن کتابم میشوم. هر ایستگاهی که اتوبوس توقف میکند، سرم را از کتاب بلند میکنم و کسانی را که سوار و پیاده میشوند، نگاه میکنم. گاهی که تکانهای اتوبوس و نگاه کردن طولانی به خطوط کتاب دست به دست هم میدهند و حالت تهوع ایجاد میکنند، کتاب را میبندم و خودم را مشغول خطوط چهرهٔ آدمها میکنم و با چهرهها بازی میکنم؛ چشمهای خانم درشتهیکلی که بالای سرم ایستادهاست را روی صورت دختر نوجوان کناریاش و بینی خانم جوان روبهرویم را روی صورت خانم کهنسال اخمآلودی که در صندلیهای آخر اتوبوس نشستهاست قرار میدهم. گاهی هم تلاش میکنم تا کودکی کهنسالان و بزرگسالی کودکان را تصور کنم. مثلاً از میان چشم و ابرو و دهان محصور شده در چینوچروک و اخمِ خانمِ کهنسالِ آخرِ اتوبوس، چهرهٔ شاد کودکیاش را میبینم و همینطور جوانیِ زیبایِ دخترِ کوچکِ خجالتیای که کنار مادرش نشستهاست.
هر روز درِ بزرگ چوبی را باز میکنم و وارد سالن میشوم، نقاشیهای یونانیطور در و دیوار و سقف را میبینم و رویشان دقیق میشوم و احتمالاً چون خودم انجامشان ندادم، ایرادهایشان را میبینم! هر روز دکمه آسانسور را فشار میدهم و وقتی میرسد، داخل میشوم و هر روز بهنظرم میرسد که کابین آسانسور نسبت به اینکه کابین آسانسور است، بزرگ است. هر روز دکمه را که میزنم و در که بسته میشود، از این سر کابین تا آن سر کابین قدم میزنم و اطمینان مییابم که واقعاً بزرگ است! هر روز درِ خانه را باز میکنم و سلام میکنم و جواب میگیرم و به آشپزخانه میروم و کتری را پر میکنم و اجاق گاز را روشن میکنم و در قوری چای خشک میریزم و تا کتری به جوش بیاید، لباسم را عوض میکنم. صدای کتری را که میشنوم، چای را دم میکنم و چای میریزم، برای خودم و دیگران. به تراس میروم. تراس، نسبت به بیشتر تراسهایی که دیدهام بزرگ به نظر میرسد. هر روز از این سر تراس تا آن سر تراس قدم میزنم و اطمینان مییابم که بزرگ است! هر روز آفتاب مورب روی یکی از صندلیها افتاده است و من روی همان صندلی مینشینم و چایم را مزهمزه میکنم. تراسمان را دوست دارم، بزرگ است، هوای خوبی دارد و منظرهٔ زیبایی. هر روز چشمانم را میبندم و صداهای زیبا و تازهای میشنوم، صدای پرندگانی که یادم نمیآید جای دیگری شبیهشان را شنیده باشم. سین میگوید بهخاطر کاخ است، پرندههای اینجا با پرندههای همهجا فرق دارند.
خانهٔ جدیدمان را دوست دارم، آنقدر بزرگ است که در آن گردشگری میکنیم و وعدههای غذاییمان را هر روز در یکجای خانه میخوریم! جای همهچیز را در کابینتها میدانم و قلق دستگیرهٔ درهایش را یاد گرفتهام. سوپرمارکت و نانوایی و میوهفروشی محلهمان هم حسابی باهامان چاق سلامتی میکنند. نکات دربازکنش را هم خوب میدانم و جای کلید همهٔ چراغها را در آن صفحهٔ خفنِ لمسیاش کاملاً بلدم.
هرروز بعد از چای صبحم، قلمموها و رنگهایم را برمیدارم و از داربست بالا میروم و در حالی که پرندهای خوشآواز برایم میخواند، نقاشی میکنم و با خودم فکر میکنم که چه خوب که این خانهٔ دوستداشتنی مالِ من نیست!
از اولین تصاویری که در ذهنم ثبت شده است، تصویر پدرم است. مردی با چشمان میشیرنگ و موهای جو گندمی، با کمی ریختگی در دو طرف پیشانی و یک سبیل دستهکوتاه! مردی که دستهای سفید و سنگینی دارد و خیلی کم میخندد و خیلی بداخلاق است.
بزرگتر که شدم دانستم که پدرم ارتشی بودهاست، اما نه آن ارتشی که بتوانی زیاد از آن صحبت کنی، ارتش پهلوی.
همیشه عجول است و هیچوقت حوصله و صبر و قرار ندارد و اگر در حال دقت روی چیزی باشد و با او حرف بزنیم، داد و فریاد به راه میافتد و کاسهبشقابها پرواز میکنند و سر و ته میشوند! مسائلی که حل کردنشان نیاز به زمان و فکر دارد را آنقدر پیچیده میکند که تبدیل به مسائل غیر قابل حل میشوند؛ به همین علت، چنین مواردی را تا زمانی که خودمان حلش نکردیم، با او در میان نمیگذاریم. شبها اخبار میبیند و صبحها هم تکرار همانها را، اما همچنان معتقد است اخبار مهم را شب میگویند! مستند حیوانات و راز بقا بسیار دوست دارد و هرچه تکهپاره کردن و خونریزی وحوش در آن بیشتر باشد، بیشتر لذت میبرد! تمام حرکاتش با شدت و حدت است: مثلاً درها را موقع باز کردن مثل زمانی که شبیخون زدهاند، باز میکند و موقع بستن محکم برهم میزند و یا لیوان را بهجای قرار دادن بر روی میز، روی میز میکوبد؛ یا وقتی میخواهد با چنگال برشی هندوانه بردارد، چنان چنگال را در شکم آن بختبرگشته فرو میکند، که از سمت دیگرِ قسمتی که چنگال درش فرو رفته است، پاره میشود! کف بشقابی که او غذا میخورد همیشه خطخطیست، بسکه قاشقش را محکم میکوبد کف بشقاب! گاهی که کیفش کوک باشد، برایمان املتهای خوشمزهای درست میکند، اما هیچ ماهیتابهٔ نچسبی از زیر دستش سالم و بدون خط بیرون نمیآید. برایش ماهیتابهای کنار گذاشتیم که بعد از چندبار املتخوری، گویی از جنگ برگشتهاست. دکمههای ستاره و مربع و یک و چهار و صفر تلفن همراهش همیشه خراب است، بس که ستاره، صد و چهل، یازده مربع را گرفته است تا مطمئن شود کسی از اعتبار سیمکارتش کش نرفته باشد! شکاک و بدگمان است و همیشه خیال میکند کسی سراغ وسایلش رفته و به جیبهایش دست زده است و نزدیکانش قصد خیانت به او را دارند. از دارو خوردن و دکتر رفتن و زیر عمل جراحی رفتن بیزار است و به همهٔ دکترها شک دارد. از نظر او، همه خلافکارند، مگر اینکه خلافش ثابت شود! خیلی تند راه میرود، آنقدر که از او جا میمانیم و مجبوریم تقریباً به دنبالش بدویم! مادر میگوید: دوران نامزدی هم که همه ادای مهربان بودن در میآورند و همقدم راه میروند، من همیشه از او جا میماندم.
دیر فهمیدم که در جنگ ایران و عراق قبل از انقلاب، جنگیده و دچار سانحه شده است، که بیقراریها و پرخاشگریها و بداخلاقیها و شکاکبودنهای عجیبش، تحفهٔ همان سانحه است. دیر فهمیدم که عدم تمرکز و حرفهای نامرتبطی که در بحثها میزند و اینکه هیچوقت گزینهٔ مناسبی برای م نیست و هیچوقت توان شنیدن دقیق حرفهایمان را ندارد و تحمل و صبر برای درددلهایمان را هم، بهخاطر همان سانحهٔ لعنتیست.
سازمان ارتش فعلی، سالها او را نمیپذیرفت، چون او خدمتگزار نظام خوبی نبودهاست! بعدتر پذیرفتند که او برای وطن جنگیدهاست، پس باز هم در ارتش جای دارد، اما فقط در حد یک بازنشستهٔ معمولی که سنوات خدمتش بسیار کم است و درجهاش نیز هم. اینکه چون دچار سانحه شده است، کم خدمت کرده است، به آنها ارتباطی ندارد! پدرم جانبازی است که کارت جانبازی ندارد و از جانبازیاش هم جز همین چیزهایی که گفتم، سهمیهای به ما نرسیدهاست!
حالا اطراف چشمهای هنوز میشیاش، چینهای عمیقی دارد. موهایش سفیدِ سفید و دو طرف پیشانیاش خالیتر از گذشته است. سبیل دسته کوتاهش را هنوز هم دارد ولی کمپشتتر از قبل. حالا روی دست سفیدش لکههای قهوهای رنگ سبز شدهاست و لبهایش بیشتر از گذشته کش میآیند، حتی گاهی چند دندان چندتا در میانش هم دیده میشود! حالا دیگر کمتر کاسهبشقابها پرواز میکنند و تون صدا و فریادهایش کمی پایینتر آمدهاست. حالا گاهی محبتآمیز هم صدایم میکند، آنطوری که تمام کودکیام حسرتش را داشتم، هرچند دیگر لذتی که آن روزها به آن نیاز داشتم را در من ایجاد نمیکند. هنوز هم تمام حرکاتش شدتیست اما نه آنقدر که هندوانه را پاره کند، ولی با این حال، هنوز هم اثری که از چنگال باقی میماند، درشتتر از اندازه چنگال است! هنوز هم بیقرار است و جز در زمانی که خوابیده است، نمیتواند ساعتی، حتی دقیقهای، بیحرکت و بیتقلا بنشیند. اگر کوچکترین نقطهای روی پوستش سبز شود، تا آن را به زخمی عمیق تبدیل نکند، از آن دست نمیکشد! حالا نسبت به گذشته، با کلنجارهای کمتری میتوانیم به او بقبولانیم که باید قرص بخورد، هرچند که بعد از تمام شدن هر ورق قرص، باز باید کلنجار برویم و هی توضیح دهیم و هی توضیح دهیم تا ورق قرص بعدی! حالا کار سخت من این است که وقت توضیح، مراقب تون صدایم باشم که بالا نرود. حالا که سرعت راه رفتنش آهستهتر شده است، میتوانم از او جلو بزنم و این سختترین کار من است که مراقب پاهایم باشم تا تند نروند، تا هنوز هم از او جا بمانم، تا هنوز هم او پدر باشد.
به تازگی در یک پروژهٔ نقاشی دیواری دیگر مشغول به کار شدم. صبحها از محل زندگیام، جنوب شهر، به سمت محل پروژه راه میافتم؛ جایی در شمال شهر، شاید هم بشود گفت شمالیترین جای شهر؛ زعفرانیه. خط قرمز رنگ مترو را سوار بر قطار از آن پایینها طی میکنم و همینطور ایستگاهها را بالا میروم تا آخرش، بعد، باز هم از کوههایی که آنها را شبیه به خیابان کردهاند، بالا میروم تا به ایستگاه تاکسی برسم. اصولاً آدم تاکسی سواری نیستم. از فضای باز و آزادی و حق انتخابی که در اتوبوس دارم، بیشتر لذت میبرم تا فضای بسته و تنگ یک ماشین سواری که فقط پنجنفر آدم در آن، جا میگیرند و در طول مسیر هم صدای نفسهای تکتکشان را میشنوی! وسایل نقلیهٔ عمومی هرچه جادارتر، بهتر! صد البته که کرایهٔ ارزانتر اتوبوس را هم مد نظر دارم! اینجا هم اولش به دنبال اتوبوسها گشتم، اما نیافتم. آقای راننده میگفت: این مسیر، آدم اتوبوسسوار ندارد، شما اولیاش هستید! سوار تاکسی که میشوم، غالباً همسفرانم افرادی هستند که همراهشان مواد شوینده دارند و ابزار شستوشو.
وقتی به سمت مقصدم پیادهروی میکنم، معمولاً جز من و همان همسفران ذیموادشوینده، کسی در کوچهها نیست، حتی گاهی جز من، کسی در کوچهها نیست! نه بچهای کف آن کوههای کوچهنما بازی میکند و نه آدمی از خانهاش پیاده و قدمرو بیرون میآید، اگر هم بیاید، همانجا جلوی در خانهٔ چندصدمتریاش منتظر میایستد تا ماشینی که من مدلش را نمیشناسم، سوارش کند!
خانههای آنجا، خیلی شبیه به خانهٔ مینیاتوری اسباببازی دوران کودکیام است: پلههای پیچخورده، استخر بزرگ وسط حیاط، میز و صندلیهای حصیری کنار استخر و تراسهای نیمدایرهای شکل که البته هیچوقت از آنها لباس آویزان شده دیده نمیشود! راستش، من زیاد از تراس خانهام لباس آویزان میکردم، در محلههای ما، همیشه از تراس لباس آویزان است!
خانهای که روی دیوارهایش نقاشی میکنیم، خیلی بزرگ است، خیلی هم اتاق و در و سوراخ سنبه دارد، من هنوز به همهشان راه پیدا نکردم، اما عجالتاً متوجه شدم که آنها برای همه چیزشان یک اتاق در نظر گرفتند! مثلاً دیدم که یک اتاق برای حبوبات آشپزخانهشان دارند! عجیب است! یک اتاق که فقط به نخود و لوبیا و اینچیزها اختصاص دارد! یک اتاق دیگر هم دارند که بهش میگویند رختکن، جایی که فقط در آن لباس عوض میکنند، حتی اتاقی هم دارند که شبیه یک جاکفشی بزرگ است، جاکفشیای که میشود درش را باز کنیم و برویم داخل و در را ببندیم! لعنتی! لبهٔ پنجرههایشان چهقدر عریض است! کلی گلدان کنارش جا میشود.
ف میگفت: از اینهمه پارگی و درز و شکاف طبقاتی حرصت نگرفت؟ حسرت نخوردی؟ شعار ندهیها! جنوب شهر باشی و حسرت پولدار بودن را نخوری، باورپذیر نیست؛ به نظر من که همهٔ آدمها اگر کمی فکر کنند، میبینند که انتهای اهدافشان، احتمالاً در به در دنبال یک چنین خانه و زندگی و افرادی هستند.
به او گفتم: شاید اگر پنج شش سال پیش با این فضا رو به رو میشدم، دلم پولدار بودن میخواست. بله، بعید است که بچهٔ جنوب شهر وقتی دکتر داروی کمیاب و گران تجویز میکند، به پول ته حسابش فکر نکند و با خودش نگوید کاش کمی پولدار تر بودم. بله، بچهٔ جنوب شهر از هر جایی لباس نمیخرد و خیلی فکر میکند که کاش کمی پولدارتر بودم. بله، بچهٔ جنوب شهر وقتی استادش میگوید آبرنگ اشمینگ بخر، نمیتواند بخرد و وقتی سر کلاس میرود، فقط اوست که آبرنگ اشمینگ ندارد! عجیب نیست که گاهی حس حسرت بهوجود بیاید و من هم زمانی حسرت خوردم، اما حالا دیگر حس میکنم که حال خوبم به اتاق حبوبات و اتاق جاکفشی و آبرنگ اشمینگ ربطی پیدا نمیکند.
میدانی؟ من در میانهٔ دههٔ سوم زندگیام هستم و حالا دارم برای اولینبار زعفرانیه را میبینم، یعنی در به در دنبال چنین خانهها و زندگیها و افرادی نبودم؛ در میانهٔ دههٔ سوم زندگیام پایم به اینجا باز شد، چون یکی از صاحبین همین خانهها، در به در دنبال ما بود، تا طراحیها و نقاشیهای ما را روی دیوار خانهٔ چندصدمتریاش داشته باشد.
بین خودمان بماند، راستش را بگویم، واقعاً یک چیز خانهشان را دلم میخواست: عرض کنار پنجرههایشان! چهقدر جای گلدان داشتند.
پاسخی به فراخوان وبلاگی فصل پایان»
بیاختیار اشکم سرازیر میشود. اشک غم نیست. اشک شوق هم نیست. اشک خشم و درد و رنج و ترس هم نیست. بهگمانم اشک آرامش است؛ البته اگر تاکنون اشکی که معنای آرامش داشته باشد را در جایی ثبت کرده باشند. اگر ثبت نشده باشد، میتوانم امروز ثبتش کنم. هرچند اهمیتی ندارد. سهماه و چندروز دیگر همهچیز به پایان میرسد و دیگر کسی وجود نخواهد داشت که به ثبتشدهها رجوع کند. اساساً دیگر چیز ثبتشدهای هم باقی نخواهد ماند. البته، شاید کسی بخواهد مثلاً در این سهماه، در رابطه با معنای اشکها اثری بسازد، یا آن را بررسی و تحلیل کند. که چه بشود؟ مثلاً شاید آخرین خواستهاش در زندگی این باشد. آخرین خواستهاش ممکن است که بعد از پایان، کمکش کند؟ مثلاً شاید افرادی در اینمدت از آن استفاده کنند و این توشۀ بعد از پایانش شود. اما مگر چند نفر در دنیا برایشان اهمیت دارد که اشک آرامش یعنی چه؟ اصلاً شاید تجربهٔ این عمل، صرفاً عمل خوشایندی برایش باشد. در هر حال، احساس خوبیست. احساس میکنم که جسمی ندارم. انگار که دیگر هیچچیز درونم را فشرده نمیکند. محض رضای خدا میخواهم ثبتش کنم! باید بگویم که چه تجربهٔ شیرینیست. آه، شیرین! شاید دیگران عیب کنندم که چه واژهٔ نادخلی را در چنین موقعیتی استعمال میکنم، نادخل به این اوضاع و خبری که اکنون شنیدهام! فقط سهماه از حیاتی که ما میفهمیم، باقی مانده است و من، اینجا نشستهام و از شیرینی تجربهٔ اشک آرامش میگویم! سهماه باقی مانده است و ناخودآگاهم هنوز هم در مورد نظریات دیگرانی که ممکن است عیب کنندم به من هشدار میدهد! بیخیال اینها. دیگر نگران اینها نمیشوم. برایم مضحک شده است که غمگین نگاههای تحقیرآمیز و ملامتگر شوم. تحقیرآمیز و ملامتگر اصلاً یعنی چه در این بساط فعلی؟ یا حتی واژههایی مثل نخبه و نابغه و بزرگ و هنرمند و نگاههای تحسینآمیز اینچنینی، چه معنایی دارند؟ انگار دیگر تمام نگاهها و برچسبها از معنا تهی شدهاند. انگار دیگر نه تمسخری غمگینم میکند و نه تحسینی احساس شعف و افتخار در وجودم القا میکند. دیگر اهمیت و اشکالی ندارد که سالها قبل چه اشتباهی کردهام. دیگر اهمیتی ندارد که چه روزی به چه کسی و در کجای دنیا لطفی کردم. دیگر اهمیت و اشکالی ندارد که من از چشیدن طعم شیرین اشک آرامش در چنین اوضاعی خرسند شوم. اصلاً در این اوضاع من چه کسی هستم که خرابی یا زیبایی جایی از جهان تقصیر یا هنر من باشد؟ وای که چه حس نابیست این رهایی و آرامش! حالا فهمیدهام که هیچ نیستم. بهقول علی مصفا کاش زودتر میفهمیدم. در فیلمی، علی مصفا میگفت: یه عمر افسرده بودم و نمیدونستم خبر مرگم درمان افسردگیمه. خبر مرگم؛ کاش زودتر میفهمیدم.» فیلم را ندیدهام، نمیدانم چیست، فقط یک شب، کسی در حال تماشایش بود و من در میان خواب و بیداری، صدای علی مصفا را میشنیدم. آنشب این جملهاش بیخودی یادم ماند. با وجود کنجکاوی، اکنون دیگر قصد گشتن و پیدا کردن و دیدنش را هم ندارم. فیلم بهاندازه کافی دیدهام، آنوقتها که هنوز نمیدانستم قرار است تا کی وجود داشته باشم، میل داشتم به تجربه و خواندن و دیدن آثار ساختهشده و نوشتهشده و کشیدهشده. تا فرصتی میدیدم، از آن برای چنین چیزهایی استفاده میکردم. اگر قرار است فیلمها و کتابها و آثار هنری خلقشده در جهان، تأثیر شگرف و بهسزایی در وجودم بگذارند و بهواسطهٔ آنها من هم تأثیر مهم یا زیبا یا هر چیز دیگری در جهان هستی از خود بهجا بگذارم یا باید تاکنون اثر کرده باشند، یا بالاخره در این سهماه باقیمانده، اثر خواهند کرد!
سهماه باقیمانده را میخواهم بینگرانی و بیقضاوت از اینکه من که هستم و نیستم، ادامه دهم. دیگر به کاشها فکر نخواهم کرد. به این فکر نخواهم کرد که چهچیز اگر بود و نبود، در بهتر و بدتر شدنم چه تأثیری داشت. بودنم در دنیا چه کرده است و نبودنم چه نمیکرد. دیگر مهم نیست که در این جهان بهدرد میخورم یا نمیخورم، دوستداشتنی هستم یا نیستم. قبلترها، ترس هفتادسال و هشتادسال زندگیکردن عذابم میداد و میگفتم با اینهمه کمبود و ایراد و مشکل، با آنهمه سال زندگی، حتماً جایی از جهان را خراب خواهم کرد، حضورم دیگرانی را عذاب خواهد داد، اما حالا که فقط سهماه وقت باقیست فهمیدم آنقدر موجود بیاهمیتی در جهان هستم که بعید است خرابی جایی از جهان و یا عذاب کسی تقصیر من باشد! از حالا، کارهای خوب را همانقدر که روان و فکر ناقصم تشخیص میدهد، انجام میدهم و صبر نمیکنم که ببینم قدرش را دانستند یا نه. کارهایی که روان و فکر ناقص و احساس ممکنالخطایم از تشخیص خوب یا بد بودنشان برنمیآیند را در همانحدی که در توانشان است، بهشان میسپارم و عمل میکنم. بعد از آن، هر چه که شد، میگذرم. در این سهماه اگر ظلمی شد، سکوت نمیکنم و با این فکرها که نکند فلان شود و نکند بهمان شود منصرف نمیشوم؛ به هر روشی که در توانم است، دفاع میکنم و میگذرم، به اینکه حاصلی دارد یا ندارد اعتنایی نمیکنم.
دیگر برایم اهمیتی ندارد که چه نقاشیهایی را نکشیدهام و چه سازهایی را ننواختهام و چه سفرهایی را نرفتهام و چه کتابهایی را نخواندهام و چه نگاههایی را نکردهام و چه چیزهایی را نخوردهام و چه فکرهایی را نکردهام و چه لذتهایی را نچشیدهام، زیرا که در عوض چندین نقاشی دیگر را کشیدهام و چندین سفر دیگر را رفتهام و چندین کتاب دیگر را خواندهام و چندین نگاه دیگر را کردهام و چندین چیز دیگر را خوردهام و چندین فکر دیگر را کردهام و چندین لذت دیگر را چشیدهام و همهٔ اینها، هیچکدام موجود ویژهتری نسبت به سایر جهانیان از من نساختهاست، همانقدر که از دیگرانی که همهچیز را تجربه کردهاند نساخته است.
از اینکه هیچگاه به دنبال کاری با آیندهٔ شغلی مطمئن و بیمه و سابقه و حقوق بالا و فلان و بهمان نرفتهام و خودم را در بند هیچ ارگانی نکردهام و زیر بار هیچ فشار کاری اجباریای نینداختم و بهقدر نیاز و ضرورت کار کردهام، خرسندم و این شاید تنها کاری باشد که در همین سهماه نیز، در حد ضرورت، حدوداً بر طبق گذشته، ادامهاش خواهم داد. با این تفاوت که دیگر حتی همان نگرانی کوچک میزان دستمزد را هم ندارم و میتوانم صرفاً کاری را بکنم که بیشتر دوست دارم، آخر دیگر مهم نیست در آیندهٔ دورِ دور زیر کدام سقف میخوابم و برای آیندهٔ دورِ دور چهقدر پسانداز دارم، زیرا که دیگر هیچ آیندهٔ دورِ دوری وجود ندارد.
اطرافیانِ نگران و تقلاکننده برای فرار از این اوضاع را به پذیرش این تجربه دعوت میکنم و اگر امتناع کردند و خواستند مرا با خودشان همراه کنند، بیهیچ بحث و جدلی، سهماه باقیمانده را در کنارشان نخواهم ماند، زیرا که این درون آرام و این فهم بیاهمیتیام در جهان هستی را، بر همهچیز ترجیح میدهم.
روزشماری نمیکنم و مضطرب و هیجانزده نیز نمیشوم، منتظر برخورد نمینشینم و برای لحظهٔ نابودیمان هیچ برنامه و سناریویی ندارم. میخواهم با همین آرامش و دریافت تازهام به زندگی باقیمانده ادامه دهم و آن زمان که وقت رفتنمان شد، بر اساس تصادف و جریان زندگی، هر کجا که بودم را بپسندم، شاید درحالیکه همچنان اشک آرامش بر گونهام سرازیر باشد.
با دعوت از دو کلمه حرف حساب، حروف، Daily Me، عقاید یک رامین، همیشهی متروک
۱. نهم دیماه ساعت نوزده و سی دقیقه پزشک به تصویر امآرآی نگاه کرد و گفت مادرم مبتلا به آایمر است. چند البته و امای امیدبخش هم گفت که تحمل شنیدنش را راحت کند ولی چندان موثر نبود.
چند سالی میشد که در مادرم نشانههای آایمر دیده میشد، اما آنروزها تشخیص پزشک افسردگی و اضطراب شدید بود. با خودم میگفتم چه فرقی دارد افسردگی و اضطراب یا آایمر برای منی که مجبورم پرستار، والد و مربی مادرم باشم؛ اما نهم دیماه ساعت نوزده و سی دقیقه برایم مسلم شد که فرق داشت. افسردگی و اضطراب برایم چیز آشنایی بود. ما یک خانوادهٔ هفت نفره بودیم که اضطراب مثل یک خال سیاه بزرگ از بدو تولد روی شانههایمان بود و بزرگ شدنمان در کنار هم، به بعضیهایمان یک خال سیاهتر و بزرگتر به نام افسردگی نیز عطا کرده بود. من خوب میدانستم که میشود با افسردگی و اضطراب زنده ماند. دلم میخواست مادرم افسرده و مضطرب باشد، اما مادر آایمری چیزی نبود که آن را بفهمم یا بهتر بگویم، دلم نمیخواست آن را بفهمم.
آن شب، شبیه کسی شدم که مادرش را از دست داد، با این تفاوت که باید پیش مادرم برمیگشتم و به او کمک میکردم تا هنوز شام درست کند، بنویسد، بخواند، حرف بزند، فکر کند، محاسبه کند و مرا از یاد نبرد. نمیتوانستم با آن اشکهایی که مثل رود روی صورتم روان بود پیش مادرم برگردم. آغوش امن سعید هم آن شب، دور و دستنیافتنی بود. راهی به جز رفتن به سمت خانهٔ دومم نداشتم. وارد کافه شدم و منتظر ماندم تا کسی حالم را بپرسد. پرسیدند و من به خودم اجازه دادم که بگویم خوب نیستم. به خودم حق دادم که غمگین باشم و اشک بریزم، حق دادم که همدلی و آغوش و شانه دریافت کنم. اجازه دادم تا از احساسات پیچیدهای که تجربه میکنم حرف بزنم. از خشم و اندوه و رحمی که توأمان احساس میکردم. آن شب و آن حرفها و آن شانههایی که دریافت کردم چیز تازهای بود، شبیه یک روانداز گرم و لطیف، برای روزهای سرد و غمناک.
رحیمه میگفت چیزی که تجربه میکنم نامش سوگ است، و سوگ همیشه از دست دادن یار یا مرگ حقیقی عزیزان نیست. سوگ گاهی همین است، همین که ناگهان ببینم دیگر مادری که دارم اویی نیست که موهایم را شانه میکرد.
رحیمه میگفت سوگ من سوگ پیچیدهایست. سوگی نیست که تا هفتم و چهلم تنهایم نگذارند، یا بتوانم با لباس مشکی دربارهاش به دیگران پیغام بدهم. میگفت این نوع از سوگ دردناکتر و سختتر است و شاید برای پشت سر گذاشتن آن نیاز به کمک داشته باشم. و من برای کمک به خودم، به آدمها اجازه دادم که وارد حریمم شوند. اجازه دادم که دوست شوم. اجازه دادم دستانِ همیشه دست بهسینهام را از هم باز کنم و آغوش دریافت کنم. اجازه دادم که دوستانم کنارم بمانند. اجازه دادم در مقابلِ پزشک به ناتوانیام در تحمل دردها اقرار کنم. پزشک برایم توضیح داد که دارو کنترل از راه دور نیست. مواد مخدر و الکل هم نیست. شادیآور هم نیست. برایم توضیح داد که دارو برای من مسیر تعیین نمیکند، اما کمک میکند تا مسیری که دلم میخواهد را راحتتر طی کنم.
۲. اسمش اَلفی بود. نژادش گلدن بود و رنگش سفید. هیکل درشتی داشت و چشمان سیاه و زلالی که بسیار زیبا بودند. وارد کافه شد، همه را بو کرد، دوید وسط حیاط و در کل باغچه تعیین قلمرو کرد. هیجانزده و خوشحال بود و مدام میرفت و برمیگشت و همه را میبویید و کسانی که برایش عزیزتر و آشناتر بودند را لیس میزد. من در تمام این لحظات از پشت شیشهٔ درِ بستهٔ حیاط نگاهش میکردم. ترس از لمس حیوانات داشتم و هیچگاه در زندگیام نتوانسته بودم بدون تپش قلب و بدون منقبض شدن تن، برخورد فیزیکی با حیوانات داشته باشم. مهران به صورتم نگاه کرد و گفت اگر با این نژاد نخواهی با ترست روبرو شوی دیگر با هیچ نژاد دیگری نمیتوانی. گفت بیا بیرون. گفتم میترسم که او حرکات غریزی و ناخودآگاه مرا اشتباه برداشت کند و برای دفاع از خودش به من حمله کند. خندید و گفت من مراقبتان هستم که هیچکس دیگری را پاره نکند. با ترسِ تا حد مرگ بیرون رفتم. وسط حیاط ایستادم، دستانم را مشت کردم و چشمانم را بستم. الفی به سمتم آمد و مرا بویید و دور پاهایم چرخید. تمام تنم یخ کرد. عین یک چوب خشک منقبض و سفت شده بودم. انگشتانم را به سمت پیشانیاش بردم و روی موهایش دست کشیدم. چند ثانیه مکث کردم. چشمانم را باز کردم و به چشمان الفی نگاه کردم. مهربان پلک میزد و منتظر بود که بیشتر نوازش شود. چهرهٔ مهربانش از انقباض تنم کم کرد و در یک آن، انگار همهٔ بیست و اندی سال ترسم ریخت و گرد و غبار زمین شد. نوازش را تکرار کردم. دستم را بیشتر حرکت دادم و بقیه تنش را نیز لمس کردم. انقباض تنم از بین رفت و به حالت هیجان و شوق در آمدم. با خوشحالی فریاد زدم: بالاخره تونستم. باورم نمیشه این منم که داره یک سگ هموزن خودم رو ناز میکنه. باورم نمیشد که من هنوز میتونم!» دلم میخواست این پیروزی را فریاد بزنم. تلفنم را برداشتم و به سعید زنگ زدم، تمام شوق و ذوقم از پیروزی را برایش گفتم.
بعد از آن، چندبار دیگر هم الفی به دیدارم آمد و باهم وقت گذراندیم. همیشه خیال میکردم دنیای حیوانات خانگی، شبیه دنیای بچههاست، همانقدر غریزی و حسی و معصومانه. اما کمکم فهمیدم که دنیای الفی دنیای متفاوت و تازهایست: الفی یک توپ طنابی دارد و عاشق این است که با آن بازیاش بدهیم. باید توپ را در هوا میگرفتم تا الفی آن را با دندان بگیرد و بعد شروع به مبارزه و تلاش واقعی برای درآوردن توپ از میان دندانهایش میکردم. این دقیقاً همان چیزی بود که الفی دوست داشت و برایش درست بود. در حالیکه این بازی برای بچهها اصلاً درست و زیبا نیست. حالا یاد گرفتهام که باید با الفی چهطور صحبت کنم تا حرفم را گوش بدهد: باید با کوبیدن دستهایم به هم حواسش را به خودم جلب کنم و بعد با صدای بلند و واضح، صریحاً به او بگویم که کجا بیاید یا کجا بنشیند یا کجا برود و با دست محل نشستن یا ایستادنش را نشان بدهم. حالا الفی دوست دورادور من است، برایش شدهام یکی از همانهایی که میلیسد یا سرش را روی زانویش میگذارد و میخوابد.
۳. از هفتسالگی مجبور شدم دنیا را در یک قاب کائوچویی ببینم. یک قاب کائوچویی که وقتی میخندیدم روی لپهایم بالا میرفت و به ابروهایم میچسبید. قبل از هفت سالگی را به خاطر ندارم. نمیدانم دنیا را واضح میدیدم یا نه، چون آن زمان تعریفی نداشتم که واضح بودن یعنی چه، اما در هفتسالگی با نگاه کردن به تختهای که تار بود و رویش نوشته بود ۲+۴، اشک از چشمانم روان میشد. درست یادم نمیآید که دقیقاً چه شد، اما بعد از چند بار دکتر رفتن و با دست Eها را نشان دادن، سرانجام قاب بزرگی دور چشمانم را گرفت و من را در مدرسه سوژهٔ تمسخر کرد. یادم میآید روزهای اول غمگین شدم، اما بعد از مدت کوتاهی به آن عادت کردم، آنقدر که افتتاحیه روزم زدن آن به چشمانم و اختتامیه شبم درآوردن آن از چشمانم شد. هیچ ایدهای نداشتم آدمهایی که قاب به چشم ندارند، صبحشان را با چه آغاز میکنند و شبشان را با چه به پایان میبرند. قاب چشمانم برایم مانند یکی از اعضای بدنم شده بود. خوب به خاطر دارم روزی که توپ بسکتبال توی صورتم خورد، چهقدر غمگین شدم. خوب بهخاطر دارم عصر آن روز وقتی که باران میبارید و همهچیز تار بود، برای اینکه روی شیشه چشمانم قطرههای باران نمیشیند چهطور گریه کردم! خوب بهخاطر دارم برای روزهای کرونا و ماسک، چهطور به دنبال راهی برای جلوگیری از بخار کردن شیشههایم میگشتم. خوب به خاطر دارم راهی را که برای ندیدن دردها یافته بودم. یک روز که دوچرخهسواری میکردم و چشمانم از وزش باد سرخ بود و میسوخت، از خودم پرسیدم: چرا؟ و پاسخ دادم: چون نمیتوانم عینک دوچرخهسواری بزنم. و ناگهان احساس کردم عادلانه نیست.
سعید همراهم شد و دستم را گرفت و از پلههای بیمارستان نور بالا رفتیم. حالا بعد از بیست و یک سال، درست سههفته است که همهچیز را بدون قاب و مرز میبینم. هنوز جایگزین خوبی برای افتتاحیه و اختتامیه روزم پیدا نکردهام و از روی عادت قاب خیالی را در میآورم و میزنم تا ناگهان به خاطر بیاورم که دیگر ندارمش. میتوانم به راحتی چشمانم را آرایش کنم. گاهی ماسک میزنم و هیچ بخاری جلوی دیدم را نمیگیرد. دیگر قصد فرار از دیدن دردهایم را ندارم. حالا انگار دنیا را بدون مرز، با تمام دردهای واضحش پذیرفتم.
اگر از من بپرسند چه شد؟ میگویم: سعید، دارو و دوستانِ خوب. حضور سعید در زندگیام به من شجاعت ادامه دادن و تغییر کردن داد، دارودرمانی از من آدمی ساخت که فاعل است و دوستان خوب به من دنیاهای تازه را نشان دادند.
دارو مرا به خودم مسلط کرد تا بحرانها را به درستترین شکلی که میشود، مدیریت کنم و بر اساس توانمندیهایم تصمیم بگیرم. دارو منِ بدون مانع را نشانم داد و به من شجاعت مقابله با آزارگران و دشمنان آزادی را داد. دوستان خوب، به من یادآوری کردند که باید زندگی کنم و سعید، در تمام قدمهایی که برداشتم کنارم ماند و اجازه داد تا کنار او بیسانسورترین نسخه از خودم باشم.
*حسین جنتی
درباره این سایت